مرحوم
شهيد در «مُنيةُ المريد» روايتي
نقل ميكند. ميفرمايد: كسي را به صف محشر ميآورند. به اين آقا ميگويند كه چه
كاره بودي؟ ميگويد من هفتاد سال ترويج دين كردم. قال الباقر و قال الصادق گفتم و
بالاخره مطالعه ی ديني داشتم و عالم و دانشمند شدم. هفتاد سال در راه دين خدا زحمت
كشيدم. موهايم را در راه دين سفيد كردم.
خطاب ميشود
بله، اما براي اين بود كه به تو بگويند كه بَه بَه چه عالمي! هفتاد سال عمرش صرف
شده اما اخلاص نداشته. خطاب ميشود اين شخص را به آتش جهنم بيندازيد. ميفرمايد
فرد ديگري را صف محشر ميآورند. ميگويند: چه كاره بودي؟ ميگويد: من يك عمري پول
جمع كردم. اما هر چه جمع كردم به فقرا و ضعفا دادم. هفتاد سال به خلق خدا خدمت
كردم. خطاب ميشود بله، آدم خيّري بودي و مردم از دست تو خيلي خير ميديدند. اما
براي كي و براي چي؟ براي اين بود كه مردم به تو بگويند بارك الله، عجب آدم
خيرخواهي هستي! تظاهر بود؛ ريا بود؛ و بالاخره كارت براي خدا نبود. اين هم بايد به
آتش جهنم برود.
فرد سوم
را جلو ميآورند. ميگويند: تو چه كاره بودي؟ ميگويد كه من به خطّ مقدّم جبهه
رفته بودم؛ زدم، كشتم تا بالاخره شهيد شدم. خطاب ميشود كه بله به جبهه رفتي و
دشمن را كشتي و خود هم كشته شدي، اما براي كي و براي چي؟ براي اين بود كه بگويند
عجب شجاعي هستي! بله، اين آقا هم كه جبهه رفته بود اينجا ميبيند كه راستي براي
خدا نبود و آن رنگ را نداشته است. خطاب ميشود كه اين را هم در آتش بيندازيد. اما
گناهكاري را به صف محشر ميآورند. وقتي حساب و كتابش را نگاه ميكنند ميبينند كه
جهنّمي است زيرا اعمالش سبك و گناهش سنگين است. اما يك قطره اشك در دل شب براي خدا
ريخته است. براي گناهش گريه كرده و در عزاي امام حسين(ع)، فقط براي آن حضرت نه
براي خودش، قطرهاي اشك افشانده است، زيرا گريههائي كه ما ميكنيم براي خودمان
است نه براي امام حسين(ع). از اينرو او را ميبخشند و به بهشت ميبرند.
معمولاً
وقتي روضهها، مسجدها، و شبهاي احياء را بسنجيم، ميبينيم هر كسي براي گرفتاري
خودش آمده است. كسي كه براي خدا آمده باشد، خيلي كم است.
در
روايت داريم كه اگر كسي حقيقتاً دو ركعت نماز براي خدا بخواند، بهشت براي او واجب
ميشود. اگر كسي بتواند در روز قيامت عملي را تحويل بدهد و بگويد خدايا! اين كار
براي تو بود، هم دنيايش آباد است و هم آخرتش.
يك كسي
كه اهل دل و كشف و شهود بود ميگفت: سر قبر امام حسين(ع) با آن حضرت درد دل ميكردم.
يك جوان وارد شد و سلام كرد. آقا جوابش را دادند و به اين جوان تعظيم كردند. ولي
آن جوان نديد. من تعجّب كردم كه امام(ع)، هم جواب سلامش را داد و هم تعظيمش كرد.
با خود گفتم بايد بدانم اين جوان چه كرده كه به اين مقام رسيده است.
وقتي
زيارت تمام شد، جوان بيرون رفت. من هم به دنبالش بيرون رفتم. به او گفتم: جوان!
تازگيها چه كار كردي كه به اينجا رسيدي؟ و قضيّه را به او گفتم: جوان گفت: راستش
اين است كه من دختر عمويي داشتم كه پدرم ميگفت با او ازدواج كن. من نميخواستم
اما براي خاطر خدا حرف پدرم را گوش كردم و با او ازدواج كردم. شب عروسي متوجه شدم
كه آن دختر، از نظر بدني، ناقص است؛ ولي من براي خدا و براي اينكه آبرويش نرود و
پدرم هم ناراحت نشود، صبر كردم و به كسي نگفتم. همچنين براي خاطر خدا پدرم را به
دوش گرفتم و از روستاي خودم به كربلا آوردم. چند روزي او را به حرم ميآوردم و
ديروز مُرد و او را دفن كردم. حالا آمدهام با امام حسين(ع) خداحافظي كنم.
اين
آقاي اهل دل ميگفت: متوجّه شدم كه ديدار با آقا امام حسين و ديگر ائمه(ع)، نزديك
بودن به خداي بزرگ، خيلي به كربلا رفتن و مشهد رفتن نيست. مسأله چيز ديگري است:
گر در
يمني و با مني، پيش مني ور
پيش مني و بي مني، در يمني
اويس
قَرَني، اصلاً پيامبر اكرم(ص) را نديد. اما عشق آن حضرت به اندازهاي در دلش رسوخ
كرده بود كه وقتي پيشاني و دندان مبارك حضرت شكسته شد، در فاصله ی دور، يعني در
يمن، دندان اويس هم شكست. رابطه ی عجيبي بين اويس و پيامبر بود. مولوي نقل ميكند
كه اويس به مدينه آمد و پيغمبر به جبهه رفته بود. اويس برگشت. زيرا مادرش گفته بود
زود برگردد. تا پيامبر وارد شهر شد فرمود: نور خدا را اينجا ميبينم و بوي خدا را
ميشنوم.
يعني
اويس قرنی نور خدا و بوي خدا است. اين حرفها را نه من ميفهمم و نه بالاتر از من و
نه شما. اما چيزهايي در اين عالم هست كه ما نميفهميم. غوغايي است در اين عالم.
ما
سميعيم و بصيريم و هُشيم بـا
شمـا نـامحرمان ما خامُشيم
اما ميدانيم
كه اويس قرن به خاطر خلوصش به آنجايي رسيد كه پيامبر فرمود من نور خدا را در مدينه
ميبينم. زيرا اويس قرن به قول حضرت امام (قدّه) پا را گذاشت رويِ شهوت عقلش؛ از
شتر پياده نشد و پيغمبر را نديده برگشت.
آيا ما
ميتوانيم مرتبه اول خلوص را پيدا كنيم؟ كاري را كه ميكنيم راستي براي خدا باشد.
آن وقت توقّعمان هم كم ميشود. منتظر نيستيم كسي به ما آفرين و باركالله بگويد.
ولي آن كس كه كارش براي خدا نباشد، جوري است كه اگر به او بارك الله نگويند ناراحت
ميشود و فرياد ميزند كه چقدر براي شما كار كردم ولي شما يك احسنت نگفتيد! اما
اگر كار براي خدا باشد، خود خدا به او احسنت ميگويد. و هر كس كه خدا به او احسنت
بگويد، بداند كه همه ی عالم به او ميگويند احسنت.
(اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ
عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً)[1]
ميفرمايد:
كساني كه راستي براي خدا باشند و برطبق ايمان، عمل بكنند، پروردگار عالم محبّت
آنها را در دل ميريزد تا همه او را دوست داشته باشند.
امام
صادق(ع) ميفرمايد:
«مَنْ اَرادَ عِزّاً بِلا
عَشيرَةٍ و غِنيً بِلا مالٍ و هَيْبَةً بِلا سُلْطانٍ فَلْيَنْتَقِلْ عَنْ ذُلِّ
مَعْصِيَةِ اللهِ اِلي عِزّ طاعَتِهِ»[2]
اگر ميخواهي
در ميان دوستان عزيز باشي و اگر ميخواهي در دل دشمن اُبُهَّت داشته باشي، لباس
ذِلّت معصيت را بكن و لباس عزّت اطاعت را بپوش. متصل شو به نور خدا.
پي نوشت
ها: